i love you

امشب آب و هواي دلم باراني است آنقدر که رخت دلتنگي ام را فرصتي براي خشک شدن نيست...

دل نوشته ها

 

همیشه دوست داشتم یه آسمون داشته باشم

         یه آسمون آبی . . .

که همیشه بتونم ببینمش حسش کنم

یه روز فکر کردم پیداش کردم خوشحال بودم , خوشحال بودیم

ادامه نوشته

عشق . . .


کاش یک شاخه گل میخک به تو هدیه داده بودم

          شاید به اندازه ی پژمردن آن و به اندازه ی پر پر شدنش

             منتظرم می ماندی . . .     

      

یادت باشه...

وقتی

    برگ های پاییز رو زیر پات له می کنی

                                یادت باشه !!....

                                     روزی بهت نفس هدیه می کردند...

   

...؟

 

ای ساربان...

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

 

انتظار...


زیر باران ایستاده‌ام من زیر باران ایستاده‌ام و انتظار تو را می‌کشم. چتری روی سرم نیست

می‌خواهم قدم‌هایت را، با تعداد قطره‌های باران شماره کنم تو قبل از پایان باران می‌رسی

یا باران قبل از آمدن تو به پایان می‌رسد؟ مرا که ملالی نیست حتی اگر صدسال هم زیر باران

بدون چتر بمانم نه از بوی یاس باران‌خورده خسته می‌شوم نه از خاکی که باران غبار را از آن

ربوده است. هروقت چلچله برایت نغمه‌ی دلتنگی خواند و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان

برداری بیا من تا آخرین فصل باران منتظرت می‌مانم... 


                    

دلم گرفته...

لحظه ها در گذرند و زمان مي گذرد

و من اينجا دلتنگ در پس ثانيه ها

تا که اين عقربه ها وقت پرواز مرا ثبت کنند

منتظر بايد بود و سکوت بايد کرد

کاش او مي دانست، اوج روياي من است

و در اين دغدغهٔ ثانيه ها بال پرواز من است

نگرانم فردا بي تو با عقربه ها به کجا بايد رفت؟

به چه اميد؛ سفر بايد کرد؟

بي تو اي تک گل رويايي من به چه دل بايد بست؟

به کدامين عشقي؛ بال و پر بايد بست؟

کاش تا اخر راه؛ شمع راهم بودي

و در اين تنهايي؛ هم صدايم بودي

تا فراسوي زمان؛ در کنارم بودی...


باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهی کنار رسول خدا حسین

کشف قفس

چرا مردم قفس را آفریدند؟چرا پروانه را از شاخه چیدند؟

چرا پروازها را پر شکستند؟چرا آوازها را سر بریدند؟

پس از کشف قفس پرواز پژمرد , سرودن بر لب بلبل گره خورد

کلاف لاله سردرگم فرو ماند , شکفتن در گلوی گل گره خورد

چرا نیلوفر آواز بلبل , به پای میله های سرد پیچید؟

چرا آواز غمگین قناری , درون سینه اش از درد پیچید؟

چرا لبخند گل پرپر شد وریخت؟چه شد آن آرزوهای بهاری؟

چرا در پشت میله خط خطی شد , صدای صاف آواز قناری؟

چرا لای کتابی خشک کردند , برای یادگاری پیچکی را؟

به دفترهای خود سنجاق کردند , پر پروانه و سنجاقکی را؟

خدا پر داد تا پرواز باشد , گلویی داد تا آواز باشد

خدا می خواست باغ آسمان ها , به روی ما همیشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد , ولی مردم درون خود خزیدند

خدا هفت آسمان باز را ساخت , ولی مردم قفس را آفریدند

 قیصر امین پور


ای ستاره ها...

ای ستاره ها که بر فراز آسمان                               با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها                                 بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب                          نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید                             دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است                            جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خود پسند                                ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من                         دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او                             آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد

جام باده سرنگون و بسترم تهی                               سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور                            جست وجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید                              از دورویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید                         ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست            تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر به جز جفا                                   زین پس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک                    سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها که از آن جهان جاودان                            روزنی به سوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود                           ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها                                پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

فروغ فرخزاد

فکر می کردم تو برام آسمونی یه آسمون آبی

اما فراموش کردم آسمون ستاره همیشه سیاهه

بی تو...

 
 بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید ، باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید ، یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ، ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ، من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن ، لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است ، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است ، تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم ، بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ، اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید ، یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم ، نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم ، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ، بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 

 
فریدون مشیری