سایه

او همیشه در حال رفتن بود .
من همیشه در حال دویدن
و چه بی ثمر بود
دویدن به سوی سایه ...

چه کرده ام


امان از دست خودم
که تو گمان داری ، تو را نادیده گرفته ام
مگر می شود؟
خدایم را نادیده بگیرم؟
کفر نیست
حتی بگویم ، ....
اعوذ بالله
من چه کردم ؟
عفو ...

خدا نکند


فرصت نداده ای ...
ملالی نیست ...
شـهـریار دگری در راه است ...
خدا کند ، ولی حالا چرا ... خدا نکند.

پای دل تنگی

خبری نیست
از تو نشانی نیست
کور سوی امیدم ،در میان بغض و حسرت و دل تنگی ام ، کورتر شده است
در میان این تماشای این ها ، دارم زندگی می کنم .
سخت است عزیز جانم ... سخت است .
به گمانم پیری همین است
عمری که پای دل تنگی تو در گذر باشد ...

دوباره

تو میدانستی
اگر
روزی بیایی
دوباره متولد می شویم؟
باهم
کنار هم
گویی دوباره رشد خواهیم کرد
سبز
با طراوت

خد احافظت

گفت خداحافظ
گفتم خداحافظ
او مرا از یاد میبرد
من تنها خدا را حافظش کرده ام

فرق است میان ،خداحافظی ها ....

میفهمی ؟

روزها سپری خواهند شد
مشکلی نیست ...
به قول تو ، عزیز جانم ، جای خالی ها پر می شوند
و شب ها هم سر می شوند ...
اما تو بگو
من با یادت چه کنم؟ خاطراتت ؟
روح من که جای اثر انگشت توست، چه کنم؟
من با این دلی که فقط خونه ی توست چه کنم؟
بگم ، همه اینها هم هیچ ... مشکلی نیست ...
من با فکر چشمات چه کنم؟ فکره چشما ... میفهمی ؟

نامه ی برای خودم

سال 1401 بود اگر اشتباه نکنم ...
پس از مکالمه های شبانه و دیدن عکس هایش ، و حس خوب هورمونی و شور و اشتیاق و ترشح هورمون اکسی توسین
مدام به او نزدیکتر می شده ام . آنقدر که دیگر رفته رفته در من احساس جدیدی در حال زایش بوده است.
و من به روایتی اصلا در باغ نیوده ام . و بی خبر از آنکه بدانم در او چه اتفاقی افتاده است !؟ اصلا او مرا دوست دارد ؟
او کیست ؟ او چیست ؟ او هم مرا هورمونی دوست دارد ؟ یا واقعا اتفاق دیگه ای ست !!!
نمیدانم ...
زمان مدام در حال عبور بوده است ، و آن زایش ، طفل شده بود ، هر روز بالغ تر می شده استو من همچنان در باغ نبوده ام ...
نمیدانستم که چه اتفاقی در حال گذر است ... درست مثل بیگ بنگ . یک انفجار ، یک تغییر ... و من همچنان در نمیدانستم ...
در همین حین ، رفته رفته آدم ها در دیدگان من و خط افق چشمانم آهسته آهسته کم رنگ تر می شده اند ، درست مثل کفه ترازو
انگاری دنیا به دو نیمه در حال تقسیم بوده است ،و نیمه ی تو مدام پایین تر و وزین تر و سنگین تر می شده است .
و من نمیدانستم قرار است چه شود! اما خوب میدانستم قلب من ، وجود و روح من ، در حال تسخیر است ... و راضی بوده ام
مثل یک پادشاه، که درب های قلعه هایش را گشود...
اما او به یکباره به من نزدیک نشده بود ، و مرا لمس نکرد ، مرا هر بار سقط میکرد.
و من در نمیدانستم های خودم مدام در حال غرق شدن بوده ام . کسی مرا درک نکرد .
میان آسمان و زمین مانده بودم ، که چه کنم؟ و سوال های پرتکرار مدام مغزم را ورم آورده بود . او کیست ؟ او چیست ؟ آیا ؟

شهریور بود . چه حکمتی دارد این شهریور نمیدانم ...
مردودی های سال تحصیلی تکرار شد . این بار از جنس دیگری....
پدرش پیش خدا رفت .
و من نزد او نرفتم .
و این اصلادرست نبود .
من در بند ، در ورم مغزم ، و میان آسمان وزمین .
و او درد دارد .
دردت به جانم ...
می آیم...

تا او را دیده ام .
دخترکی با چشمان قهوه ای روشن ، به رنگ چشمان خودم ، از عنصر خاک ،گیسو مشکی ، با دندان های خرگوشی دلربا
دلم خواست هویج شوم . ( لبخند )
با قدی رعنا و کشیده ، استوار
و وقتی صحبت میکند ، تاج و تخت و آن قلعه را ارزانی کردم
دلم را برد ...
اما باز هم جواب سوالاتم در صغیرترین حالت ممکن ، باز مانده اند .
من چیستم ؟ او کیست ؟ او مرا دوست دارد ؟ و همان سوالات پرتکرار که هیچکس به آن توجه نکرد .
.
گذشت و گذشت
و خیلی زود فهمیده ام " او جان من است "
روح و روان من است .نفس و هوای من است .
گویا عاشق شده این مرد ، شاید کمی دیر ... اما شده است .
و رفته رفته بی آنکه به جواب سوالات خودش برسد ، به سوی او رهسپار شده و تمام خودش را ذره ذره وقف او کرده است .
به دیدنش
به بوییدنش
به بوسیدنش
به هر آنچه که در وصف اوست ، زندگی میکند و نفس میکشد.
اما افسوس ... افسوس... که " باور " چاقوی دو لبه ای شده زخم میزند به تو و به من .
باورم ندارد ، و این درد بی علاج دارد هر روز ، تیشه به روحمان میزند .
و تنها درمانش ، دستان توست .
کاش این تیزی دو لبه را زمین بگذاری و
دو چشم قهوه ای به هم خیره شود ، و دستان ما شفابخش این درد .
قطع به یقین آن طفل به بلوغ نرسیده و کال را پخته خواهم کرد ،
و به تو خواهم گفت ، باقی عمرم جز لبخند تو ، چیزی در من خلاصه نمیشود .
در هوایی که تو نفس خواهی کشید ، عطر عشق محض را بو خواهی کشید و
آرامش در شناسنامه ی تو پسوند میشود ، حقیقی .
و تمامی آرایه های ادبی با نام تو آغاز گردد
کافی ست " باور " را باور داشته باشی
عشق پیروز است . و درمان هر دردی .
.
.

ظهر جمعه ، یکم درد دل

سوال

من دلم برای تو تنگ شده است
و از تو خبری نیست
سوال اینجاست؟
من برای که زنده ام ؟
من برای چه زنده ام ؟
این زندگی نیست .

تیر خلاص

سخت تر از نداشتنت و نبودنت ،
بودن های نصف و نیمه است
درست مثل آدمی که در حال جان دادن است و زندگی اش تمام نمی شود
درد می کشد و درد میکشد
به من جان بده
یا جانم را بگیر