عصر جمعه
عصر جمعه های زیادی دیدم . دلگیر و رسوا
اما
امروز عصر جمعه ی 20 مهر 1403 ، قرار است دستان غریبه ای
روی شانه ات باشد .
بگویم خدا پشت پنهات؟
که دروغ است.
خدا را گواه می گیرم ،
که لحظه لحظه یادت در من نمیرود و زنده تر میشود
و تنها او می داند که چه کردی با من .
مرا ببخش ، که نمی توانم خدایم را پشت پنهات کنم.
پاییز سختی ست...