عصر جمعه

عصر جمعه های زیادی دیدم . دلگیر و رسوا
اما
امروز عصر جمعه ی 20 مهر 1403 ، قرار است دستان غریبه ای
روی شانه ات باشد .
بگویم خدا پشت پنهات؟
که دروغ است.
خدا را گواه می گیرم ،
که لحظه لحظه یادت در من نمیرود و زنده تر میشود
و تنها او می داند که چه کردی با من .
مرا ببخش ، که نمی توانم خدایم را پشت پنهات کنم.
پاییز سختی ست...

گل مریم

نمیدانستم عاقبت یک شاخه گل مریم می شود
طناب دار من
دست تو
دست یار

پر کشید

پر کشید
و من قرار است تا ابدیت
به تمام پرنده ها لعنت بفرستم
مگر پاییز وقت رفتن بود؟
چه کنم با پاییز های بعدی عمرم؟
قرار است تمام عاشقانه های پاییزی را به سخره بگیرم؟
قلک عشق و احساسم را هم که شکستی...
پس انداز های عاشقانه ام را که صفر کرده ای .
من برای چه زندگی کنم؟
قرار است فقط زندگی را سپری کنم؟
سنگ روی سنگ بند نمیشود.
این تو و این روزگار...

مرگ

مرگ فقط تاریخ وفات نیست
گاهی با یک خبر، قلبت می ایستد
روی سنگ قبرم
وفات فقط یک عدد است

.
26 شهریور .

تولدت13شهریور

من زندگی را قبل تو دوست داشتم بعد تو عاشقش شدم. به عشق ایمانی نداشتم. بعد تو به آیین عشق درآمده ام. من قبل تو دچار روزمرگی بوده ام. بعد دیدنت، بیمار و معتاد زندگانی شده ام. امید در من شکوه زیست و بودنت دلیل زندگانی. تا قبل دیدنت، هجوم هورمون ها بوده... تا که دیدمت... فهمیده ام بودنت در این دنیا همان هست که الله می گوید: آیا برای اهل ایمان کافی نیست ؟ بعد دیدن تو، به زیبایی،و زندگی و حتی خدا ، بیشتر ایمان آورده ام. گویی تو شکوه همین زندگی و زندگانی هستی. خاطره با تو اندک داشته ام. و تمام زندگی بر من قضا شد. دیدنت هر روز حلال است و ندیدنت برهر آدمی حرام چشمانش. لمس تو،درست لمس خدا کفر نیست اینها... تو اول و آخرتمام حضور وظهوری. و همان خدای خالق تو، میخواهم.همیشه سلامت و شاد باشی تولدت مبارک

سکوتت را بشکن

آنقدر در سکوت شکوهمندانه ی خودت بمان
تا من آخر یک تندیس ، یا شاید بت پرست شوم
لب بگشا و بگذار من شکوهمندانه عاشقی کنم با تو
باور کن ، این بهترین است .

ب. م

این بد است

نمیدانم این پاپیروس های مجازی ام را می خوانی یا نه .
اما من هر زمان که عطش دل تنگی در وجودم فوران میکند، گویی تو مثل ارتش نازی بر من هجوم می آوری
و تمام اشیا و جانداران و طبیعت مقابل دیدگانم . تو میشوی.
اینجا برایت می نویسم .
تا کمی تسکین این دل تنگی شود....
چه حیف کسی صدایت را ندارد . و من در این مورد چاره ای ندارم ، بسیار ضایعه ی بدی ست
چه حیف عزیزجانم ، کسی حتی کمی شبیه تو نیست ، تا با دیدنش ، کمی آرام شوم . و این چه اسفناک است.
چه حیف بوی تو در هوایم ، نیست .گویا بی هوا نفس می کشم . این هم بد است .
چه حیف ندارمت
و این خود درد است .
من چه قهرمانانه دارم بی تو زندگی میکنم . یاد و دوست داشتن توست که مرا زنده نگه میدارد.
فقط این خوب است...


نزدیک به عصر جمعه 12 مرداد

چشمانت مثلث برمودا

چشمانت بی نقص ترین چشمانی بود که در طول عمرم دیده ام
هرچه دیدم ، چشم بود ، دو چشم به هر رنگی ...دو چشم معمولی ... دو چشم بینا...
اما به چشم تو که رسیدم ،
تازه فهمیدم بینایی چیست ، فهمیدم زیبایی چیست، رنگ ها را شناختم
دیگر دو چشم معمولی نبود، مثلث برمودایی بود ، که
مرا غرق کرده ...
چشمانت مثلث برمودا بود و من هم از خدا خواسته .

فراتر

اکنون که تو نیستی و من در جا جای زندگانی ام با تو زندگی میکنم، نمیدانم در آخر مسیر
در آغوش تو میمیرم یا
از فراق تو با یادت .
این را خوب میدانم که من تا آخرین نفس با توام ...
راستی عزیز جانم ، من تو را فراتر از این ها دوست دارم

چه شد

درست است تو اصلا بی قرار من نیستی
اما چه شد ؟
تو همه قرار من شده ای
درست است ، پاییز من سر رسید!
و بهارت نیستم...
اما چه شد؟
فصل ها را با لباس های تو میشناسم
اصلا منی در کار نیست ، درست
اما تو همه ی منی ...
چه شد؟
من چگونه عاشق تو شدم...