هيچ ديدگاهي مهمتر از ديدگاهي كه خودتان در مورد خودتان داريد، در تندرستي و شادي شما كارساز نيست.
بسیاری میپندارند که واقعیت را میدانند...

و اما من به ابراز خود مشغولم,ابرازی که بیانگر موقعیت من است,ذر مواجهه با واقعیت.

----------------------------------------

پ.ن: انقدر به گرد خود چرخیدم که صفحه زندگی تماما سفید شد.سفیدی را نیکی دانستم و نوشتن را دوباره آغاز کردم.قصد به تغییر مکان بود به خاطر حجم تغییرات و تناقضات و عجالتا همینجا!

+تاریخ پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:52 لبخنده هـــایِ نگار |


خیلی مسخره بوده بیشتر جملاتی که اینجا نوشته میشده.حسشون نه.بیانشون.

درستش میکنم.در ادامه

+تاریخ چهارشنبه هشتم دی ۱۳۹۵ساعت 2:45 لبخنده هـــایِ نگار |


شایدم برگشتم.

 

+تاریخ پنجشنبه بیستم آبان ۱۳۹۵ساعت 19:38 لبخنده هـــایِ نگار |



هربار در انعکاسِ چشمکِ تک ستاره ی کهکشان رنگ پریده ات سایه ام را میبینی...

کنار پنجره ی بیخیالی در دایره یِ منسوخ نگاهت نشسته ای...

که ناگهان... درصدایِ اولین قدمِ آن غریبه

درهمان کوچه ی پرپیچ وتابِ خیالت..

بویِ من به مشامت میرسد...

هارمیشوی..

دندان میشوی..

بُرنده میشوی...

با اکراه وعده هایِ مسمومِ تنهاییت راصرف میکنی..

زهر میشوی...

شب میشود...

با رقصِ یادِ من در ریتمِ مهتاب گستاخانه تحریک میشوی...

با حسادتِ دستانت از این همه جنون مجسمه ای میتراشی...

ارضا میشوی...

آه بکش...و مرا بخوان...

با غرورِ واژه هایم انگشتانِ خواستنت را گاز میگیرم...

نفست را حبس کن...

چشمانت که سیاهی رفت حضورم را خواهی دید...

الهه ی مرگت خواهم بود...

لحظه ای درنگ کن!...تمام شدنت زنجیرها را ذوب خواهد کرد...

آزاد میشوی...

آغاز میشوی...

و این همان لحظه ی موعود است...زمانی که من,حقیقت میشوم...

با اولین طپش قلبت جرعه جرعه مرا بنوش....


+بالاخره این رو باید یه روزی مینوشتم...

+روز به روز پیشرفت..روز به روز لمس حس و حال های تجربه نشدنی...روز به روز نگاه هایِ جدید...روز به روز مخالفت های بیشتر...روز به روز فارغ تر از دلبستگی ها...لمس ثانیه ها...مزه ی موفقیت...اعتماد و ایمان...هدف...تلاش...من...معرکه است!


برچسب‌ها: لذت مرگ را با یادِ من در دهانت مزه مزه کن
+تاریخ چهارشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۲ساعت 19:42 لبخنده هـــایِ نگار |



گاهی خوبه که بویِ گند خودخواهی بگیری...اون شیرِ محبت ومهربونیتو ببندی که مبادا با فشار پاشیده بشه رو صورتِ همه...دنیات زیادی شخصی شه و تمام تلاشتو کنی که تمام حسای باشکوه ومعرکه رو از چیزهایی فراتر از انسان ها بگیری...هرکاری که دوست داری رو انجام بدی و اگه ارزشی شبیه مانع شده واسه پیشرفتِ تو برای رسیدن به اهدافت اون ارزش ها رو بشکونی...هرچی که هست...اگه  کسی درکت نکرد بگی"به درک..."..من برای بودنم به درکِ کسی نیاز ندارم.البته خب خوبه که خودتو گول نزنی..اره معلومه که منم دلتنگ میشم و بویِ وجودِ بعضی انسان هارو دوست دارم...ولی گاهی لازمه به هر حس قشنگی که باید باشه ولی ترجیح داده که نباشه بگی"لعنت به تو"...میدونی؟اگه بخوام آدم هارو وارد جریان کنم باید بگم که برای من مطمئن بودن از "بودن" آدم ها مهم تر از "داشتن" اونهاست...مثلا من اگه با یکی آشنا میشم که خیلی شخصیت ماورایی ای داره و فوق العاده جذاب و خواستنیِ الزاما نمیخوام که اون آدم مال من باشه..یا حتی گاهی علاقه ای هم ندارم با اون آدم حرف بزنم..ولی همین که روی کره ی زمین باشه و اون طوری که من لذت ببرم زندگی کنه من سیراب میشم...همین!خب این خیلی حس خوبیه..البته گاهی حس میکنم آدم فروتن و با گذشتیم واین حالمو یه جوری میکنه!خب داشتم عرض میکردم...مثلا خوبه که واسه رفلکس نشون دادن و حرف زدن زیاد فکر نکنی و همه چیو نسنجی و بزاری درونت هرطور که میخواد صداش در بیاد...عقل و اخلاقو یه سری چارچوب ها نقش صدا خفه کن نداشته باشه و مثلا اگه از صحنه و رویدادی عصبانی شدی و در اون لحظه یه فحش تورو آروم میکنه. به جای در نظر گرفتن شخصیت مودب و موجهت بگی "برین بمیرین  حرومزاده ها ی بی صفت"...

ناهنجار بودن قشنگ تر از برده بودن و محصور بودنه...اگه از فکری خوشم نمیاد همین الان بریزمش دور..اگه به نظرم یه فکری جذاب میاد همین الان برم راجع بهش مطالعه کنم...اگه یه چهره جذاب دیدم میرم جلو و ازش عکس میگیرم..گورِ بابای نگاه هایِ عجیب و معترض...یا حتی خوبه گاهی به سوالای بی مورد جواب ندی...درست و غلط رو منطق خودت مشخص کنه و به راحتی رام نشی...خب سرکش بودن بهتر از یه رام شده ی بیهوده و نچسبه...خوبه که ادا هم در نیاری...نیازی نیست جز خودت به کسی توضیحی بدی..اگه چیزیو نمیدونی خب همین الان برو دنبالش...خوبه که از توقف کردن  متنفر باشیو به خودت ایمان داشته باشی...البته نیازی نیست این وسطا همه چیو به لجن بکشی...ولی میتونی توجهاتت به مسائل رو کنترل کنی...هر وقت نیاز بود  شاگرد باشیو دهنتو ببندیو یاد بگیری...به موقع استاد بشیو با به نمایش گذاشتن آثارت دهنِ آرمان هات رو پاره کنی...زندگی کنی..آدم باشی..خودت باشی..خودت بشی...حتی از هوایی که نفس میکشی هم لذت ببری...خیلی لطیف و نامحسوس تف کنی تو صورت هرچی محدودت میکنه و داره تورو به بیراهه میکشونه..البته من به تف هام نیاز دارم..ولی خب گاهی هم باید متواضع بود وکمی خرج کرد...

خوب بودن حال همیشه مهم نیست...باانگیزه بودن وهدف داشتن خود به خود روحیه ای برای آدم میسازه که کلا اگه کسی ازت بپرسه حالت چطوره؟...واقعا نمیدونی باید چه جوابی بهش بدی!!

---------

پیشنهاد:

1-یکی گفت این دیگه چه اهنگ گوش خراشیه!!بدون شک آدم نفهمی بوده....

(joshua bell-red violin)


2-من یه خاطره فوق العاده دارم از این آهنگ:)

(Topol-If i Were a Rich Man)_



+تاریخ چهارشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۲ساعت 0:8 لبخنده هـــایِ نگار |



معمولا سعی میکنم اون بُعد از شخصیتم رو که عکس العمل های دیگران کمتر روش تاثیرمیزاره و به دیگران اجازه نمیده که روحیه قهرمانیش رو آزرده کنن وسعی میکنه خونسرد باشه و در مقابل تصمیمات مایوس کننده دیگران جبهه نگیره بیشتر بیدار نگه دارم. ولی هیچ چیزبیشتر از منطق هایِ هضم نشدنی از جانب انسان هایی که نقش بتی پرستیدنی رو برای  من دارن روحمو دچار خمودی و مچالگی نمیکنه...داشتم به این مسائل فکر میکردم که یهو از درون آتیش گرفتم..انگار شکل جهنم شده بودمو دوس داشتم همرو قورت بدمو بعد آب سرد بریزه روم...پوست همه چروک شه ودرد بکشن ومن قهقهه بزنم...

بازهم صبحگاه من با طعم خشونت...ولی این بار اتفاقی نبود.البته هیچ باری اتفاقی نیست..اساسا در بی ثباتیِ آرامش روان من  انقدرعوامل مشهود و ملموسِ زیادی وجود داره که اگه ناخوش احوالیم رو به گردن اتفاقات و بدشانسی بندازم بدون شک وجدانِ نداشتم شبیه پوزخند میشه و من از خجالت باید تو مشتم آب شم...

یادم میاد ساعت 3.30 خوابیدم..و بعد از اون آخرین چیزی که یادم میاد اینه که با صدایِ لعنتیِ گیتار ابتدایِ یک آهنگ دوست داشتنی از خواب پریدم(santana-europa)...هوا تاریک بود و گردنمو کج کردم وجزکمی رنگ روغن سفید و مداد شمعی هایِ روغنی که مثل کرم های شب تابِ پیرو فرتوت رویِ دیوار اتاقم دیده میشد همه جا مطلقا سیاه بود..گردنم رو به سمت مخالف کج کردم ودیوار دیگه ی اتاقمو چک کردم..میخواستم خیالم راحت شه که همه چی مثل همیشه است..چیزی نمیدیدم و در نهایت به تاریکی اعتماد کردمو دراز کشیدم..ساعتو نگاه کردم..4.30 بود..یعنی دقیقا 1 ساعت بعد از اینکه پلکام سنگین شده بود...عین سگِ هار عصبانی بودم و فحش میدادم..دقیقا نمیدونم دلیل عصبانیتم چی بود.این که فقط 1 ساعت خوابیدم؟این که با صدای آهنگ از خواب پریدم؟این که ساعت هنوز 4.30 بود؟این که حسِ بدی داشتم؟ جواب بدون شک یکی از همین مواردِ...لباس پوشیدمو یه تیکه زغال برداشتمو طوری که کسی متوجه نشه رفتم تو حیاط.دوست داشتم از سرما یخ بزنم...ولی معمولا هوا خودشو با من وفق میده! نشستم و دورم رو موزائیکای حیاط با زغال  خط خطی کردم!..حیوونارو از خواب بیدار کردمو کمی سرگرمشون شدم.یه دوش گرفتم و دوباره دراز کشیدم.من از اینکه روشن شدن هوارو با هوشیاری تمام  ببینم متنفرم و تمام تلاشمو کردم که خوابم ببره.ولی خب همیشه وقتی واسه امری غیرواجب زیادی تلاش میکنم هیچ نتیجه  قابل قبولی نمیگیرم..ساعت 6 شده بود..برام اس ام اومد.البته ترجیح میدم راجع به این قسمت هیجان انگیزِ این صبحگاهِ دوست داشتنیم حرفی نزنم.!!

تنها نکته ی مثبت درگیریِ ذهنم تو اون لحظه این بود که هوا روشن شد و من متوجه نشدم!

تصمیم گرفتم صبحانه نخورم.ولی مسکن هامو خوردم.انگار دوس داشتم کسل و بی برنامه باشم.دچار نوعی مازوخیسم حاد شده بودم که داشت منو به شدت منزجر کننده میکرد.ساعت ها گذشت.لباس پوشیدمو هندزفری به گوش از خونه زدم بیرون.دنبال یه لبخند قشنگ میگشتم..آهنگ فیلم Requiem for a Dream رو گوش میدادمو تصمیم گرفتم  طبق معمول شهرو بهم بریزم وکار هیجان انگیز انجام بدم.یه گل رز سفید خریدمو به اولین پیرمردی که دیدم دادم.لبخندش بهم جون داد.رفتم تو یه خونه قدیمی...یه کیک خریدمو رفتم تو یه پارک نشستم با 2تا بچه دوست داشتنی تقسیمش کردم و به مدت 30 دقیقه کنارم یه خانوم غریبه ی غرغرویِ عصبی رو تحمل کردم.رفتم کافی شاپ همیشگی...الان یک هفته ای میشه که میرمو پرتره پسری رو که اونجا کار میکنه رو میکشم..واقعا عاشق صورتشم.البته تو این یک هفته بیشتر فقط نگاش کردم...مثل همیشه یه قهوه سفارش دادم...ولی بایه حس متفاوت اخه همون پسر گفت امروز مهمون من!! البته من تو اون لحظه به این قضیه هم فکر کردم که یحتمل متوجه شده و نیت شومش اینه که من در اخر طراحی رو بهش هدیه بدم.ولی خب بدون شک من این کارو نمیکنم...

برام اس ام اس اومد.هنوز هم ترجیح میدم راجع بهش حرف نزنم!

خونه بودم.کمی درس خوندم.فکر بیهوده ای نکردم.نمیدونم یهو چی شد که دلم هوایِ لحن داش آکل رو کرد...در حدی که رو به برادرم کردم و گفتم" داداش..جون جفت سیبیلات یک فیلمِ خوب بده ببینم جونم حال بیاد"!!...خب توقعِ اینو نداشته باشین که برادرم مبهوت بهم نگاه کنه و صحنه بامزه ای اتفاق افتاده باشه.آخه برادر نازنین من به عجیب ترین رویداد هایِ جهان هم رفلکسی نشون نمیده...

همه چی خوب بود ولی حال من خوب نبود.حسِ کم بودن بهم دست داده بود.پاهام احساس ضعف میکرد.تنفر وخشونت هی غالب افکارم میشد.همه چیز رو مسخره میکردم.به همه چیز فحش میدادم.البته آروم بودمو زیاد هم میخندیدم.

دوباره مسکن هامو خوردم و داشتم به این فکر میکردم که چطور ممکنه که من روزی 6 تا مسکن بخورم و هنوز اینطور سرپا باشم!کمی نگران سلامتیِ جسمانیم شدم ولی خب خداروشکر انقدر امراض روانی گریبان گیر من هست که جسمِ عزیزم خودش هربار قول میده که مراقب خودش باشه...!

هنوز ساعت 6 بعد از ظهرِ..ولی تا الان روز باشکوهی بود هرچند که من چشمام کمی غم زده است و دلم منبسط شده..دوست دارم یک حرکت پیش بینی نشده انجام بدم و بزنم تو دهن این پریشونیِ پنهانی که جز خودم هیچ عامل خارجی ای نداره!!

و دوس ندارم به مرحله برسم که برای خودم تاسف بخورم...خب الان حس میکنم حالم بهتر شده و امیدوارم در باقیِ روز انرژیم دهن همرو سرویس کنه!

الان دلم میخواد یه لیوان چایی بخورم و یه دوست از جنس خودم کنارم باشه..من سرمو بزارم رو پاهاشو باهم این آهنگو گوش بدیم...(schindler's list )

ولی خب دوستی در دسترس ندارم..ولی اصلا جای نگرانی نیست..چون چایی که میتونم بخورم..این آهنگ رو هم گوش میدم...تنهایی!


برچسب‌ها: من, بیداری, santana, روز باشکوه
+تاریخ دوشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۲ساعت 18:36 لبخنده هـــایِ نگار |


امروز صبح آفتاب داشت پلکامو گاز میگرفت و عروسکایِ زیر دست وپام داشتن تف میکردن تو صورتم و صدایِ عشق بازیِ پرنده هایِ اتاقم داشت گوشامو کبود میکرد که از خواب بیدار شدم.هرچند که لطافت صبحگاهیم بویِ خشونت گرفته بود و من با یاد فیلم پرتغال کوکیِ جناب کوبریک از خواب بیدار شدم ولی  زود یه آهنگ باخ رو گذاشتم و تا تونستم به خودم تلقین کردم که امروز قرارِ روز خوبی بشه...تا اینکه بین حرفهایِ خانواده  متوجه شدم که امروز جمعه است..نمیدونم این  جمعه لعنتی چه رازی تو خودش داره که اسمش با نهایتِ زور گلومو فشار دادو منو به سرفه انداخت...داشتم به این فکر میکردم که اگه تنها بودم و نمیفهمیدم که امروز چه روزیه قرار بود روزِ بهتری داشته باشم؟خب اگه جواب مثبت باشه در این صورت  به شخصیتِ قهرمانیم بر میخوره...طبق معمول از اینکه در طول روز قرار نیست منتظر کسی باشم و خیالم راحتِ که کسی هم منتظر من نیست یه نفس آروم و خوش فرم کشیدمو رفتم سراغ نقاشی...الان 3 روزِ که دارم رو بدن لختِ یه زن کار میکنم ولی دیگه اینجوری نمیشه...من نیاز دارم یه زن لخت جلوم بشینه تا کارمو خوب انجام بدم...خب قرار شد این موضوع بشه دغدغه ی امروزم..این مسئله رو با خانواده در میون گذاشتم و طبق معمول جز چشم هایی بزرگ تر از حد معمول و سکوتی منزجر کننده چیزی نصیبم نشد!  

 marty friedman رو تم امروزم کردم....اون منو نجات داد...دیوونه شده بودم...

صدایِ خرخرِ کتابایِ پیرِ کتاب خونه رو میشنیدم...صدایِ ناله ی لباسایِ تو کمدمو میشنیدم...حتی درگیر این توهم هم بودم که هر ثانیه دارم امواجِ صوتی و مغناطیسی رو لمس میکنم!

دوس داشتم با یکی حرف بزنم ولی خب هیچ گزینه ای رو یافت نکردم جز یکی که مطمئن بودم در دسترس نیست..بهش زنگ زدم..خب در دسترس نبود.

دلم بویِ رنگ میخواست..لباسامو به حداقل میزان ممکن رسوندمو رفتم سراغ قوطی رنگ..3تا قوطی رو برداشتمو افتادم به جونِ یه گوشه ی خالیِ دیوارِ اتاقم...frank sinatra گوش میدادم و سعی میکردم کمی حال و هوا رو کلاسیک کنم...نشد..دوباره رفتم سراغ friedman.

گوشیمو برداشتم و زنگ زدم.خب میدونستم که در دسترس نیست ولی زنگ زدم...خوشحال بودم از اینکه هنوز در دسترس نیست...البته این نشانه دیوونگیِ من نیست..دلایل منطقی دارم برایِ این حرف...اگه در دسترس بود میشد نقش یه پناهگاه و اونجوری من احساس حقارت میکردم!

عقربه هایِ تنبلِ ساعتِ اتاقم به زور خودشونو میکشیدن جلو و من همش بهشون فحش میدادم واونا بیشتر لج میکردن!

گل رس برداشتم تا چیزی بسازم ولی بیشتر از 1 ساعت مشت و مال دادن دستام داشتن گریه میکردن که بیخیالش شدم...رفتم سراغ میله بافتنی و سعی کردم حس زنونه پخش کنم تو هوا...دارم برایِ هدیه تولد دوستم براش پلیور میبافم...امروز به یقش رسیدم و خب من بلد نیستم یقه در بیارم...اونو هم انداختم کنار...رفتم سراغ نقاشی...تنِ این زنِ لخت لعنتی روح وروانمو بهم ریخته!! به  نوشتن نیاز داشتم.

خواستم کمی با لطافت بنویسم که واژه هام انقدر مسخره کنار هم چیده میشد که انگار ورقایِ دفتر داشتن برام شکلک در میاوردن!

تلفن خونه زنگ خورد.دیدم که از اعضایِ خانواده نیست وجواب ندادم. 5 تا لیوان چایی خوردم و وقتی سیراب شدم رفتم کمی رقصیدم....خب من مدت هاست  دارم رویِ طراحیِ یه رقص کار میکنم ولی امروز پاهام عین معلول ها بود  و کمرم مثل فلجا!

رفتم کمی آهنگ ابی و سیاوش گوش بدم تا نوستالژیک بازی روحمو قلقلک بده ولی باز دستم رفت سراغِ اهنگایِ راک...


با آهنگ tiesto رفتم یه دوش گرفتم...هر قطره آبِ داغ که به سرم میخورد یه جماعتی از سلولایِ خاکستریِ مغزمو بیدار میکرد...

خب...قسمت با مزه امروز این بود که آهنگ Peer Gynt رو هم بار ها گوش دادم.و اگه درست بگم امروز 4 دست لباس عوض کردم...6 بار تو آیینه زل زدمو به گردنم خیره شدم و نمیدونم کجاش برام عجیب بود! 4 تا بسته شکلات خوردم وهربار خودمو وزن کردم...

الان ساعت 10.30 شب شده و من هنوز دارم به friedman  گوش میدم و سعی میکنم شبیه تارایِ گیتارش شم! همه چی خوبه فقط دوست دارم الان برم تو خیابون و به اولین زنی که رسیدم ازش درخواست کنم که لخت شه!  و یا برم یه تاکسی بگیرم به سمتِ اقیانوس آرام و تا میتونم شنا کنم.یا مثلا خودمو تو میدون اصلیِ شهر آتیش بزنم و در حالی که دارم میسوزم فریاد بکشم من از جمعه ها متنفرم!!


-------------

آهنگ هایِ پیشنهادی این دفعه هم همین آهنگ هایِ امروزمه...برای دانلود روشون کلیک کنید!


برچسب‌ها: marty freidman, دلتنگی برای شنا, تن لخت, دوستِ خارج از دسترسِ من
+تاریخ جمعه هجدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 22:55 لبخنده هـــایِ نگار |


آه که چه بی قاعده میتوانم عاشق شوم...عاشق لذتیِ بی پایان...

عاشق پرنده ای بی پروا...که با حرکت بالهایش به وجد می آیم و شکلِ اشتیاق میشوم...هر آنچه میخواهم میشوم...

چقدر دلنشین است که پستی بلندی هایِ یک صدا الهام بخشِ ریتمِ ذهنم میشود...و گم شدن  در اعماق خنده ای مرا از خود بی خود میکند...

زیبا میشوم وقتی برقِ یک نگاه منبع اکسیژن نفسهایِ باطراوتم میشود...

گاهی انقدرهم رنگ رهایی میشوم که تصور یک آغوش مرا بی نیاز از هر لمسی میکند و طعم شیرینِ یک لب دفع کننده ی تمام خاطرات مسمومم میشود...

گاهی انقدر عجیب میشوم که تلخی و بی تفاوتی الهام بخش  زیباترین آثارم میشود....

چقدر خوب است وقتی از لجنزارِ واژه هایِ مهملِ گزاف گویان دور میشوم و میدانم که چه میخواهم...

باید بعضی حس ها را ستود...

بر نامِ آزادی  سجده کرد و بر پیشانیِ شجاعت بوسه زد...

وقتی تماشایِ آرمان هایِ یک روحِ دوست داشتنی مرا خواستنی تر میکند...

وقتی حضوری بی توقع منطق مرا به حاشیه نمیکشد...

وقتی تمام فلسفه ام  تجسم یک بودن میشود...

وقتی در آسمان وجودم ستاره ای متولد میشود...

وقتی از فشار لذتِ حسی ناب و تکرار نشدنی مچاله میشوم...

امواج دریا نامم را صدا میزند و چشمکِ خدایان روحم را قلقلک میدهد...

هر چه در درون دارم از انگشتانم تراوش میکند و من خالق میشوم...

اثری خلق میکنم...عاشق هر چه هستم میشوم و با هرچه هست زندگی میکنم...

و در تک تک این لحظه ها متعلق به هیچ کس نیستم...و همه چیز در اختیار من است...

ومن برای عاشقانه زیستن به هیچ رابطه ای نیازندارم...

جز آن حسی که قدم هایِ مرا با ثبات  تر میکند...

همان حسی که انگیزه ی چشیدن تک تک آرزوهایم را بیشتر میکند...

و این بار این حس را مدیون  یک انسانم...

و در این لحظه انسان بودن هم برای من زیباست...

اگر یک انسان میتواند مرا رهاتر از آنچه هستم کند من عاشق آن انسان خواهم بود...

منی که میتوانم با حرکات بدنم از عشق بگویم و با واژه هایم منطق بسازم...

با نگاهم فلسفه را به چالش بکشم و با اعتراضم حد و مرز ها را بی معنی کنم...

من عاشق هرچه مرا به خودم نزدیک تر کند میشوم...

و من... هم رنگ لذت...از جنس آزادی...زندگی را فریاد میکشم و عشق از ذره ذره ی وجودم چکه میکند

وهربار با تو متفاوت بودن را شروع میکنم ...به تو میرسم... وتمام نمیشوم...

از تو گفتن و نوشتن مرا آزاد میکند...

و میتوان به بی نهایت ها رسید...


+اگر زیادی از "من" گفتم حتما نیاز بود که گفتم:))

---------------------

پیشنهاد:

پالت-باز باران

accept-kill the pain


 

+تاریخ چهارشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 21:29 لبخنده هـــایِ نگار |



بعضی انسان ها رو باید شست...

آب کشید و رویِ طناب فراموشی پهن کرد و گذاشت تا آفتابِ زمان قطراتِ بودنشان را بخار کند...باید بگذاری بعضی ها بروند به دوردست ها...تا جایی دیگر در هوایِ مطلوبی دیگر دوباره آب شوند و بر حیاطِ خانه ی دیگری سقوط کنند...

اما بعضی ها رو باید همان بار اول قورت داد...

طوری که نفسشان مماس با پوستت  شود وحضورشان هم راستا با ضربان قلبت باشد...

برق چشمانشان برایت به زیبایی طلوع خورشید باشد و دلتنگی هایشان طعم غروب را بدهد...

---------

من نوشت:

خدارو شکر! پیگیری کردم و مشکلِ حادی نبود.الان حالِ جسمیم بهتره و بهترتر هم میشه:)

هرکی که نگرانم شد رو صادقانه دوست میدارم:)

--------

پیشنهاد:

رضا یزدانی-بی منطق

پالت-نرو بمان


+تاریخ دوشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 18:45 لبخنده هـــایِ نگار |



درسته که چند روزی دچار سردرد هایِ کشنده بودم وهنوز هم به طور کامل خوب نشدم...

درسته که در عکس مغزم یک چیز مشکوک دیده شده ومن ارجاع داده شدم به متخصص داخلیِ مغز واعصاب و باید دوباره باید برم ام ار ای مغز...

وحتی اینم درسته که متخصص اعصاب باهام مثل دیوونه ها برخورد کرد...

ولی من نترسیدم...

و میخوام 1روزه برم مسافرت وخوش بگذرونم...

-------------

پیشنهاد:

آخ که چقد این آهنگو دوست دارم...(امروز که محتاجِ توام-ابی)

+تاریخ پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 13:2 لبخنده هـــایِ نگار |


من...

نام یاس رو به تنِ آرمان هام نمیمالم...

ترس رو لابه لایِ قدم هام راه نمیدم...

از نفس هایِ ضعیف و شکننده متنفرم و پوچی هارو تف میکنم...

درغیر این صورت روحم تو خودش آب میشه و دیگه "منی که دوستش دارم" وجود نخواهد داشت...

حتی اگه ثانیه ای بلغزم و گاهی بی توجه از بیراهه ها عبور کنمو دچار کپک زدگی هایِ فکری و انگیزه ای بشم...اون موقع دیگه"من" کبود و بی مصرف شده...روحم محصور شده....

اشتیاقِ من بالهامه...اشتیاقم که بمیره از یکنواختی و سکون خواهم مرد...

هر چند که به قول نیچه:" هر آن کس که می خواهد پرواز کردن بیاموزد ابتدا بایستی ایستادن و راه رفتن و دویدن و صعود کردن و رقصیدن را یاد بگیرد...هیچ کس پرواز کردن را با پرواز کردن نمی آموزد..."

--------------

پ.ن:

اوضاع جسمیم اصلا خوب نیست..اونقدر بده که داره اصل هایِ زندگیم رو به حاشیه میکشه...


+تاریخ سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:33 لبخنده هـــایِ نگار



وقتی منطق تحریک کننده در فکرم وول میخورد وآتشِ عشقی بی حد ومرز همه خاطرات هرزه ام را میسوزاند

وقتی رهایی در چشمانم به همه بالِ پرواز میدهد

وقتی تنفس در استخوانم سلول های همه آرمان هایم را به وجد می آورد

وقتی بذر اشتیاق را به زمین هایِ تشنه میپاشم

وقتی حسی ناشناخته را به چالش میکشم

درآن لحظه ها خوشبخت ترین هیجانِ رها شده میشوم...

مبهم ترین حاشیه ی بومِ نقاشیم میشوم...

در امتداد  پیچ وخم هایِ اولین  نت موسیقی گم میشوم...

با اولین حرکتِ پلکم در باریک ترین پرتوِ خورشید تجزیه میشوم...

و با شتابِ قدرتم انقدر اوج میگیرم که ستاره ها از ترسِ انفجارم بغض میکنند  وانسان ها مبهوت از هویت کشف شده ام خاموش میشوند...

من به دوردست ها میگریزم ودر آن هنگام من "من" میشوم...

همه در دستانِ" او"...

اویی که کهکشانِ خواسته هایِ من است...

اویی که زیباترین افق لذت هاست...

شیرین ترین تکه ی آسمان است...

اویی که فارغ از قرارداد ها ووابستگی هاست...

ومن..

زمانی که به چالش کشیده میشوم زیباترین وآزادترینم...

و"او" مرا به چالش میکشد...

و"من" احساس میکنم بی کرانم...

بی کران...

----------

پیشنهاد:

آهنگ باران از چارتار!:) (دانلود)

+تاریخ یکشنبه ششم بهمن ۱۳۹۲ساعت 15:22 لبخنده هـــایِ نگار |